معنی دندان تیز حیوانات

حل جدول

دندان تیز حیوانات

یشک


دندان نیش حیوانات

یشک


دندان تیز کردن

مثل طمع داشتن

کنایه از کینه و خصومت ورزیدن، کنایه از طمع کردن


دندان های تیز پیشین

ثنایا

لغت نامه دهخدا

دندان تیز

دندان تیز. [دَ] (ص مرکب) که دندانی تیز و برنده دارد. || بی رحم وظالم و جفاکار و متعدی. (ناظم الاطباء):
هرکه را نوبتی ز دندان تیز
در جراحت بماند پیکانش.
سعدی.
|| بدخواه و حسود. (ناظم الاطباء).


حیوانات

حیوانات. [ح َ ی َ] (ع اِ) ج ِ حیوان. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی): و همچنان مردم بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد. (نوروزنامه). دیگر حیوانات از سگ و گربه و امثال آن هیچ نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هرچه در عالم امر است بفرمان تو باد.
حافظ.


دندان

دندان. [دَ] (اِ) سن. (ترجمان القرآن) (از برهان). هر یک از ساختمان های سخت استخوانی که در دو فک بالا و پایین مهره داران (یا در بسیاری از مهره داران پست) در سایر استخوانهای جدار دهان یا حلق جایگزین اند و برای گرفتن و جویدن غذا و نیز به عنوان سلاح های تعرضی و دفاعی و غیره بکار میروند. تعداد دندانهای پستانداران معین است و تنوع آنها در قسمت های مختلف فک به ثنایا یا دندانهای پیشین، انیاب یا نیشها و طواحن یا دندانهای آسیا، که هر یک وظایف خاصی را انجام می دهند، عموماً مشخص می باشد. بیشتر پستانداران در دوران حیات خود دو دست دندان دارند یکی دندانهای موقت یاشیری، و دیگری دندانهای دائمی که بعداً جایگزین آنها می شود. در انسان دندانهای شیری از شش ماهگی شروع به درآمدن می کنند، و در حدود شش سالگی می افتند، و به جای آنها دندانهای دائمی درمی آید. آخرین دندانهای دائمی (دندانهای عقل) ممکن است از بیست وپنج سالگی بیرون آید و در بعضی اشخاص این دندانها هرگز بیرون نمی آید. عده ٔ دندانهای شیری بیست است (در هر فک دو پیشین مرکزی، دو پیشین جانبی، دو ناب و چهار آسیای کاذب). عده ٔ کل دندانهای دائمی سی ودواست، که در هر فک عبارتند از ثنایا (چهار عدد)، انیاب (دو عدد)، طواحن صغیر یاآسیاهای کوچک یا آسیاهای کاذب (چهار عدد)، طواحن کبیر یا آسیاهای بزرگ چهار عدد (یا شش عدد در صورتی که دندانهای عقل درآیند). ساختمان دندان عبارت است از تاج (قسمتی که در دهان مرئی است) و یک یا چند ریشه که در حفره ای (حفره ٔ دندان) در لثه نشانده شده است. قسمت مرکزی تاج و ریشه با نسج نرمی (مغز دندان) پر شده است که اعصاب و رگها در آن قرار دارند. این نسج درماده ٔ سخت و استخوانی به نام دانتین قرار دارد، که قسمت اعظم جسم دندان را تشکیل می دهد. تاج دندان را لایه ٔ سفیدرنگی از مواد معدنی و مواد آلی پوشانیده است، که از مواد آهکی و آلی تشکیل یافته است. (از دایرهالمعارف فارسی). صلقام. فوه. عارضه. ثغر. مِزَم. ضرس. (منتهی الارب). ابومالک. (منتهی الارب). حاکه. ارم. صاحب آنندراج گوید: حب، نبات، ستاره ٔ پروین، تگرگ، قطره ٔ شبنم، قطره ٔ شیر، گوهر تسبیح، قفل و مسمار از تشبیهات اوست:
به خط و آن لب و دندانْش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب.
فیروز مشرقی.
خود غم دندان به که توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان.
رودکی.
باز چون برگرفت دست از روی
کروه دندان و پشت چوگان است.
رودکی.
مرا بسود و فروریخت هر چه دندان بود
نبود دندان لا بل چراغ تابان بود.
رودکی.
تو باشی بر آن انجمن سرفراز
به انگشت و دندان نیاید نیاز.
فردوسی.
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
به راه اندرون کژ رود همچو گرگ.
فردوسی.
ز یک سو بیامد فراوان گراز
چو الماس دندانهاشان دراز.
فردوسی.
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانْش به گاز و دیده بَانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عود
عودی خاک ز دندانْش مطرا بینند.
خاقانی.
کلکش ابد را قهرمان بهردواتش هر زمان
هست از فم الحوت آسمان دندان نو پرداخته.
خاقانی.
ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان
زآنکه داروی زمین چیزی به دندانت نبود.
خاقانی.
کلید فتح را دندان پدید است
که رأی آهنین از این کلید است.
نظامی.
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان.
(بوستان).
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
(بوستان).
صد دانه ٔ الماس به دندان سفتن
صد وادی پرخار به مژگان رفتن
عریان به روی آتش سوزان خفتن
به زآنکه سخن به شخص نادان گفتن.
صائب.
خار بدرودن به مژگان خاره بشکستن به سنگ
سنگ خاییدن به دندان کوه ببریدن به چنگ...
هاتف اصفهانی.
دندان تست قطره ٔ شیر و لبت شکر
در کامهاست شیر و شکر بهر آن لذیذ.
آصفی (از آنندراج).
در راه سخن ز پای بندان
مسمار به پای بند دندان.
فیضی.
کلید گنج سعادت شود زبان در کام
گشاده گر نکنی قفلهای دندان را.
فایضای ابهری (از آنندراج).
دهن چون زاهدان پاکدامن
گسسته رشته ٔ تسبیح دندان.
سلیم (از آنندراج).
تخلل، دندان را خلال کردن. (یادداشت مؤلف). مُنَصَّب، دندان هموار رسته. خسیسه الناقه؛ دندانهای ماده شتر. سدیس، دندانهای هشت سالگی شتر. اعصل، دندان کج.عصل، کژی دندان. انیب، بزرگ دندان. ناب، دندان نشتر. ضحک، دندان سپید. شوک، تشویک، دندان اشتر برآمدن. (از منتهی الارب).
- از بن دندان، از ته دل. از صمیم قلب. از جان و دل. با دل و جان. با کمال میل. با طیب نفس. با رضای خاطر.طوعاً. بالطوع و الرغبه. (از یادداشت مؤلف):
همه شاهان جهان را چو همی درنگرم
بندگی باید کرد از بن دندان ایدر.
فرخی.
از بن دندان بکند هرکه هست
آنچه بدان اندر ما را رضاست.
فرخی.
درمیش بت از بن دندان قلعتها را به کوتوالهای امیر سپرد. (تاریخ بیهقی). سالار و کدخدایان که امروز فرستیم بر سر و دل وی باشند و ری و جبال ما را باشد و پسر کاکو از بن دندان سر به زیر می دارد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265).
کدام شاه که یک روز با تو دندان بود
که بنده ٔ تو نگشت آخر از بن دندان.
قطران.
پادشاهی یافتستی بر نبات و بر ستور
هرچه گویی آن کنند آن از بن دندان کنند.
ناصرخسرو.
سر دندانْش را چو شد خندان
بنده شد دهرش از بن دندان.
سنایی.
در و مرجان لب و دندان اورا هر زمان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری.
سوزنی.
دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان.
خاقانی.
دندانه های تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان.
خاقانی.
سرگشته است از بن دندان کلیدوار
هرک از سرای شرع تو چون قفل بر در است.
کمال اسماعیل.
بنمود به ما حب نبات از بن دندان
هرگاه شکرخند تو بگشاد دکان را.
ثابت (از آنندراج).
- از دیده و دندان، به میل و طبع. به جان و دل. بی دریغ و تعلل: بنده ای نگوید که حساب صاحب دیوان مملکت نباید گرفت و مالی که بر اوبازگردد از دیده و دندان او را بباید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
- از دیده و دندان کسی برکشیدن، از حلقوم او بیرون آوردن. به سختی و شدت بازستدن: و نداند که من پیش تا بمیرم از دیده ودندان وی بر خواهم کشیدن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
- برکنده دندان، دندان ازبن برآورده:
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان ز صید.
سعدی (بوستان).
- به دندان (به دندان حسرت) دست (پشت دست یدین یعنی دو دست) گزیدن (کندن، خوردن، خاییدن، جویدن)، ازشدت غم و حسرت یا خشم و نفرت دست به دندان گزیدن. (از یادداشت مؤلف):
چو بشنید دستش به دندان بکند
فرودآمد از پشت زین سمند.
فردوسی.
پشت دست ازغم به دندان می خورم
از چنین خوردن دهان دربسته به.
خاقانی.
بتندی سبک دست بردن به تیغ
به دندان گزد پشت دست دریغ.
سعدی (بوستان).
به دندان گزید از تغابن یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین.
سعدی (بوستان).
همی گفت حاتم پریشان چو مست
به دندان حسرت همی کند دست.
سعدی (بوستان).
- به دندان کشیدن، مجازاً به معنی بردن با تحمل مشقت و رنج زیاد و نمودن علاقه ٔ شدید: این اسبابها را بدندان کشید از این خانه به آن خانه. (یادداشت مؤلف).
- || گوشتی را یا پوست خربزه و امثال آن را کم کم با دندانهای پیشین خوردن. (یادداشت مؤلف).
- به دندان گرفتن، گزیدن. گاز زدن. به دندان گاز گرفتن. (یادداشت مؤلف):
امروز باز پوزت ایدون بتافته ست
گویی همی به دندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
- پاک کردن دندان، شستن و مسواک کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- || جرم گیری کردن آن به وسیله ٔ دندان پزشک.
- تیزدندان، که دندانی تیز و برنده دارد.
- || برنده:
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ تیزدندان شود.
- دندان آسیا، سه دندان آخری از هر سوی دهن که شش دندان در فک اسفل و شش دندان در فک اعلا باشد، و به تازی طواحن گویند. (ناظم الاطباء). طواحن و اضراس. (آنندراج). رحی. طاحنه. (دهار):
مگو درشت به مردم مگر نمی دانی
که در دهان تو دندان آسیایی هست.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
- دندان آفرین کردن، آرایش دندان نمودن و خلال کردن. (ناظم الاطباء).
- دندان از بن برکندن، دندان به کام شکستن.کنایه است از نهایت ذلیل و رسوا کردن و مغلوب و زبون گردانیدن. (آنندراج):
کدام حادثه دندان نمود با تو به عمر
که صولت تو ز بن برنکند دندانش.
ظهیر فاریابی.
- دندان از دور نمودن، کنایه است از خویشتن را دشمن و معاند قرار داده مستعد پرخاش شدن و بر حریف بدگمان گشته از رفتن به نزدیک وی احتراز نمودن. (آنندراج).
- دندان برآمدن، روییدن و پیدا آمدن آن در دهان. (یادداشت مؤلف). اثغار. (تاج المصادر بیهقی): شقی، شقوء؛ برآمدن دندان نیش. (از منتهی الارب).
- دندان برآوردن، سر زدن دندان کودک. روییدن دندان وی:
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
(بوستان).
سلوع، دندان شش سالگی برآوردن گاو و گوسفند. (منتهی الارب).
- دندان بر جگر داشتن، دندان در جگر غوطه دادن، دندان بر جگر فشردن. تاب مکروهات آوردن و متحمل آن شدن. (آنندراج):
مرید تام را نبود گزیر از خون دل خوردن
نگین دایم ز نقش خویش دندان بر جگر دارد.
صائب (از آنندراج).
- دندان بر حرف (بر سر حرف) خود گذاشتن (برگذاشتن، نهادن)، کنایه است از برسر حرف خود قایم بودن. (از آنندراج):
چون قلم محرم اسرار جهان می گردی
می گذاری به سر حرف اگر دندان را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
چون به سر حرف برگذارد دندان
دندان باید که بر سر حرف نهد.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- || سخنی را ناگفته و ناتمام گذاشتن و خاموش ماندن. (از آنندراج):
از حرف زدن طفل چو می بندد طَرْف
رسم است که سازد گهر دندان صرف
یک حرف از این رمز بگویم یعنی
دندان باید گذاشتن بر سر حرف.
عبداﷲ وحدت قمی (از آنندراج).
- || از حرف خود برگشتن و به خلاف قرارداد بعمل آوردن. (آنندراج):
گشته ای از روسیاهی منکر پیمان چرا
می گذاری چون قلم بر حرف خود دندان چرا.
تأثیر (ازآنندراج).
- دندان بر (به) روی جگر گذاشتن (نهادن، یا فروبردن)، موقتاً بر رنج و تعب و سختی صبر کردن. (یادداشت مؤلف). کنایه از صبر و شکیبایی در مصائب کردن است. (از لغت محلی شوشتر). تاب مکروهات آوردن و متحمل آن بودن. (آنندراج):
بس که در لقمه ٔ من سنگ نهفته ست فلک
بی تأمل نگذارم به جگر دندان را.
صائب.
- دندان بر سر دندان نهادن، دندان به خون دربردن. کنایه از تحمل ناملایم کردن. (آنندراج):
چون صدف هر کس که دندان بر سر دندان نهد
گوهر شهوار جای حرفش آید بر زبان.
صائب (از آنندراج).
دانی که چیست بخیه ٔ زخم زبان خلق
دندان ز درد بر سر دندان نهادن است.
محمدطاهر کاشی (از آنندراج).
دل که بار آسمان نابرده را بر جان نهاد
فرصتش بادا که دندان بر سر دندان نهاد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب دندان به خون بردن شود.
- دندان بر سنگ آمدن، سنگریزه و مانند آن به زیر دندان درآمدن در اثنای طعام خوردن. (آنندراج).
- || به ناملایمی برخوردن:
تا بر سفینه ٔ دل شوق توناخدا شد
دندان زلنگر آمد بر سنگ ناخدا را.
تأثیر (از آنندراج).
- دندان برکندن از (زِ) چیزی، چشم امیداز آن برداشتن. قطع امید کردن از آن و طمع برداشتن:
عمری ز پی کام دل و راحت تن
گشتیم و ندیدیم بجز رنج و محن
درد آمد و گفت از بن دندان با من
راحت طلبی، ز کام دندان برکن.
خاقانی.
گر ترسی ازآه دردمندان
برکن ز چنین شکار دندان.
نظامی.
- دندان (دندان پیش) برون آمدن طفل، روییدن و برآمدن دندان مقدم وی:
ز دندان نیست غیر از لب گزیدن مطلبی دیگر
از آن رو طفل را دندان پیش اول برون آید.
وحید (از آنندراج).
ز مشرق می شود هر اختری در وقت خود طالع
رسد چون نوبت نان طفل را دندان برون آید.
صائب (از آنندراج).
- دندان برون کردن طفل، برآمدن دندان وی:
چون مسیح آمد ز عهد غنچه گل خندان برون
کرد طفل بوستان از نسترن دندان برون.
شوکت (از آنندراج).
رجوع به ترکیب دندان برآوردن شود.
- دندان برهنه کردن، کنایه از آشکار کردن دندان در حال تبسم و خندیدن است. تبسم. (دهار). کشر. دندان سپید کردن. (یادداشت مؤلف). افترار. مکاشره. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ترکیب دندان سپید کردن شود.
- دندان بر یکدگر زدن، سخت اظهار خشم و غضب کردن. (یادداشت مؤلف):
ز بس خشم دندانْش بر یکدگر
همی زد، چو خشم آورد شیر نر.
فردوسی.
رجوع به ترکیب دندان به دندان فشردن شود.
- دندان بلند، اسب پیرسال را گویند که از پیری دندانش از گوشت بیخ خود اندکی بیرون برآمده باشد. (آنندراج) (غیاث).
- دندان بودن، دندان بر چیزی کردن.کنایه از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. (آنندراج):
بدان دو رشته ٔ لؤلؤ میان حقه ٔ لعل
چه گویمی که مرا بر لبت چو دندان است.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
- دندان بودن (باکسی)، مخالف وی بودن:
کدام شاه که یک روز با تو دندان بود
که بنده ٔ تو نگشت آخر از بن دندان.
قطران.
- دندان بند کردن بر چیزی، دندان بر چیزی کردن. کنایه است از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. (آنندراج).
- دندان به خون بردن (دربردن)، کنایه است از گزیدن وگزندگی آن. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه است از تحمل ناملایم کردن. دندان خونین شدن. دندان بر سر دندان نهادن. (آنندراج). کنایه از صبر کردن و خون جگر خوردن. (غیاث). تن دردادن به ارتکاب کاری منکر و از جان گذشتن:
که بندی چو دندان به خون دربرد
ز حلقوم بیدادگر خون خورد.
سعدی (بوستان).
- دندان به دندان زدن، کنایه است از حسرت و افسوس خوردن. (آنندراج):
تا به کام غیر دیدم لعل یار
چون گهر دندان به دندان می زنم.
طالب آملی.
تا کدامین بینوا امشب به کام دل رسید
از کواکب آسمان دندان به دندان می زند.
نجف قلی بیک والی (از آنندراج).
- دندان به دندان فشردن، کنایه از صبر و تحمل بر متاعب شدید است. (لغت محلی شوشتر).
- دندان به دندان نشستن (کلید شدن)، کنایه است از بسته شدن دندان با هم، چنانکه به زور تمام توان گشاد، و این قسم حالت در صرع و بیهوشی و مانند آن می باشد. (آنندراج):
اثر کلبتین وی از صرع دید
که دندان او شد به دندان کلید.
وحید (از آنندراج).
- دندان به زهر خاییدن، مکروه داشتن و درشت و سخت گشتن که ناشی از نهایت دشمنی و عدوات باشد. (از برهان) (از آنندراج):
بخاییدش از کینه دندان به زهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
سعدی.
- دندان به فارسی نهادن (گذاشتن، ماندن)، کنایه است از فهمیدن حرف و قبول کردن آن. (از غیاث) (از آنندراج). اصل این از صاحب زبانی به تحقیق پیوسته که محصلانی که ازبرای تحصیل در قصبات می فرستند برای شلتاق مطلقاً فارسی نمی گویند بالفعل کسی که سخن نمی فهمد یا آنکه قبول نمی کند می گویند دندان به فارسی نمیگذارد و عوام گوید: دنده به فارسی نمی گذارد و گویند مأخذش فارسی و فهمیدن ترک است که آنها غیر از زبان ترکی ندانند. (آنندراج):
نیست ممکن ترک من بر فارسی دندان نهد
گر ز قند فارسی سازم جهان را پرشکر.
صائب.
خوانی کشیده ام ز سخنهای بامزه
دندان به فارسی نگذاری چه فایده.
اشرف (از آنندراج).
دندان به فارسی ننهد غیر پیش ما
تا پیروی ّ حافظ شیراز کرده ایم.
اشرف (از آنندراج).
- دندان به کام خود بردن (فروبردن)، کامیاب شدن و مستولی گردیدن. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از برهان) (از آنندراج).
- || در غضب شدن. (غیاث) (برهان). خشمناک گردیدن.
- || اقدام نمودن بجد در کاری. (آنندراج):
همی رفت و می پخت سودای خام
خیالش فروبرده دندان به کام.
(بوستان).
- دندان به کام شکستن، دندان از بن برکندن. کنایه است از نهایت ذلیل و رسوا کردن و مغلوب و زبون گردانیدن. (آنندراج).
- دندان به کسی گرم زدن، کنایه از طمع بسیار و آرزوی محال و حصول مطلب دشوار است. (لغت محلی شوشتر).
- دندان پدید بودن، آشکار شدن. نزدیک و پدیدار گشتن:
کلید فتح را دندان پدید است
که رأی آهنین از این کلید است.
نظامی.
- دندان پر کردن، انباشتن وقرار دادن فلز یا مواد دیگر در حفره ای که بر اثر شکستگی یا پوسیدگی در دندان ایجاد شده است.
- دندان پوشیده کردن، عاجز شدن. (ناظم الاطباء).
- || فروتنی کردن. (ناظم الاطباء).
- || خنده کردن. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
- دندان پیشین، دندانهای ثنایا:
به سبابه دندان پیشین بمال
که نهی است در روزه بعد از زوال.
(بوستان).
یکی را بگفتم ز صاحبدلان
که دندان پیشین ندارد فلان.
(بوستان).
انثرام، دندان پیشین بیوفتیدن. (تاج المصادر بیهقی). دندان پیشین بیفکندن. (دهار). هتم، دندان پیشین شکستن. (تاج المصادر بیهقی). ثرم، دندان پیشین کسی شکستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مهدره؛ دندان پیشین خرد. (منتهی الارب). بزم، دندان پیشین بر جای نهادن. (تاج المصادر بیهقی).
- دندان تر بر کسی داشتن، کنایه است از درصدد هلاک او بودن. (آنندراج):
بر من از گریه ٔ ارباب هوس ظاهر شد
که برین طایفه دندان تری دارد عشق.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
- دندان تیز کردن،چسبیدن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
- || برابر کردن. (برهان) (آنندراج).
- || خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کینه کردن. (غیاث):
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
سعدی.
- || طمع داشتن و حریص و آزناک گردیدن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه است از طمع وتوقع. (لغت محلی شوشتر). منتظر و مشتاق بودن. (یادداشت مؤلف). طمع کردن. (برهان) (انجمن آرا):
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فَرْخ و نه آشیان ماند.
سعدی.
- || به خود وعده ٔ آن دادن. به طمع آن افتادن. (یادداشت مؤلف):
این دوازده مرد همیشه با بوسهل می خندیدندی که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عشرت او می جستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 644). دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است و ملک الموت دندان بر قلع وی تیز کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
وگر گوید کنم زآن لب شکرریز
بگو دوراز لبت دندان مکن تیز.
نظامی.
ای حلقه ٔ خاتم سلیمان
بر لعل تو تیز کرده دندان.
سیف اسفرنگی (از آنندراج).
گرت دندان به هم بندد بپرهیز
به مال مردمان دندان مکن تیز.
میرخسرو (از آنندراج).
- دندان حوت، کنایه از باران ریزه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان).
- || اشک چشم. (آنندراج) (برهان).
- دندان ِ خر، کنایه از احمق و گول است. (از آنندراج):
خورد سگ و خوک به دندان بد
بر همه دندان خر و بی خرد.
میرخسرو (از آنندراج).
- دندان خرد، دندان عقل. اضراس الحلم. اضراس العقل. (یادداشت مؤلف). ناجذ. (دهار):
زِاقبال توام به کام خاطر
دندان خرد برآمد آخر.
خاقانی.
- دندان خنده، ضواحک. (ناظم الاطباء). ضاحکه. (دهار).
- دندان خوار، که دندان را بخورد: قصمله؛ کرمک دندان خوار. (منتهی الارب).
- دندان خونین (خونی) شدن (گردیدن)، دندان به خون دربردن. کنایه از تحمل ناملایم کردن. (از آنندراج). آلوده به خون شدن. رنجه گردیدن و آزار دیدن:
از آن بر میوه ٔ فردوس باشد دیده ٔ زاهد
کز آن سیب ذقن خونین نگردیده ست دندانش.
صائب (از آنندراج).
رجوع به ترکیب «دندان به خون بردن (دربردن) » شود.
- || کنایه از فایده بردن و نفع عاید شدن. (لغت محلی شوشتر).
- دندان در سینه فروبردن، کنایه از گزیدن و تکلیف دادن است. (از آنندراج):
زبهر آنکه لاف پردلی زد پیش تو دریا
گهر در سینه ٔ دریا فروبرده ست دندان را.
؟ (از آنندراج).
- دندان در شکم بودن، کینه ٔ نهانی داشتن. پنهانی درصدد آزار کسی بودن:
حسود را که از او بود در شکم دندان
همه ز خون جگر رنگ چون انار گرفت.
میرخسرو (از آنندراج).
- دندان ریخته، که دندان وی افتاده باشد. که دندانهای او ریخته باشد. (از آنندراج): سل، مرد دندان ریخته. سله؛ زن دندان ریخته. (منتهی الارب).
- دندان سپید (سفید) کردن، دندان برهنه کردن. دندان نمودن. هویدا کردن دندان برای خنده یا خشم و جز آن. خشم گرفتن. غضب نمودن. (یادداشت مؤلف):
چرخ که هر شب کند با همه دندان سپید
خدمت درگاه او از بن دندان کند.
؟ (از امثال وحکم دهخدا).
- || خنده کردن. (ناظم الاطباء) (برهان). ابتسام. (دهار) (منتهی الارب): بسم، دندان سپید کردن. (منتهی الارب). تبسم. تبسم کردن. اکلاح. (یادداشت مؤلف). خندیدن وتبسم کردن. (آنندراج):
گر کنم در عمر دندانی سپید
در نوالم استخوانی افکنی.
انوری.
دندان نکنی سپید تا لب
از تب نکنی کبود هر دم.
خاقانی.
او کز درم درآمد و دندان سپید کرد
پوشید بام را سردندانْش نور فام.
خاقانی.
وآن دو سه تن کرده ز بیم و امید
زآن صدف سوخته دندان سپید.
نظامی.
ای که در ظلمات عشرت کرده ای مژگان سپید
تا نیفتد بخیه ات بر رو مکن دندان سپید.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
گر به روی زهره ٔ گردون کنی دندان سپید
بر شرف جای مهت گوید که پروینی کنی.
میرخسرو (از آنندراج).
- || اظهار عجز کردن. (آنندراج). عاجز شدن. (ناظم الاطباء):
در صف اوصاف از او به لابه و زاری
نطق چو دندان سپید کردزبان را.
شرف الدین شفروه ای.
- || ترسیدن. (ناظم الاطباء) (برهان).
- || فروتنی کردن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان).
- دندان سرخ کردن به چیزی، دندان بر چیزی کردن. کنایه است از طمع و توقع و خواهش آن داشتن. (آنندراج). رغبت کردن و خواهش کردن. (غیاث):
مکن چو موج به خون شراب دندان سرخ
که می شود رخ دین زرد و چشم ایمان سرخ.
ناظم هروی (از آنندراج).
- دندان سیاه (سیه) کردن، دندان مسی مال کردن. (آنندراج):
برای ماتم نان است دیگر نیست منظوری
سیه در هند اگر احباب می سازند دندان را.
قبول (از آنندراج).
- دندان شب، مراد سپیده ٔ صبح است که موجب انعدام شب می شود. (از آنندراج).
- دندان شیر (شیری)، بیست دندانی که در طفولیت و از هفت سالگی بنای سقوط گذارند. (ناظم الاطباء). راضعه. رواضع: اهضام، دندان شیر افکندن گوسپند. ادرام، جنبیدن دندان شیر کودک تا به جایش دندان دیگر برآید. املاج، دندان شیر برآوردن کودک. (منتهی الارب).
- || دندان ماهی، دندانی که از شیر ماهی گیرند و از آن شانه و دسته ٔکارد و خنجر و جز آن سازند. دندان ماهی. (از آنندراج):
نگردید چون شانه ٔ عاج پیر
دهانش بود به ز دندان شیر.
وحید (از آنندراج).
- دندان صبح، کنایه است از سپیده ٔ صبح. (از آنندراج):
عقده های مشکل خود را سراسر عرض کن
تانگردیده ست خونین از شفق دندان صبح.
صائب.
- دندان طمع،ظلم و بدخواهی. (ناظم الاطباء).
- دندان طمع بر لب معشوق زدن، بوسه ٔ سخت از وی برگرفتن:
دندان طمع بر لب لیلی زده مجنون
بر گوشه ٔ او خال کبودی ست نشانها.
آصفی (از آنندراج).
- دندان طمع تیز بودن، سخت طماع و آزمند بودن: چون گرگ و روباه دندان طمع تیز و انبان حیله و تزویر لبریز. (مجالس سعدی ص 21).
- دندان طمع تیز کردن، سخت به طمع افتادن برای تصرف و تصاحب چیزی. (یادداشت مؤلف).
- دندان طمع کشیدن (کندن، برکندن، برفکندن)، از چیزی چشم پوشیدن. از طمع و آرزویی دست کشیدن. (یادداشت مؤلف):
او نیز به هجر گشت خرسند
دندان طمع ز وصل برکند.
نظامی.
گربه سنگ ستم عشق تو دندان شکند
دل ز لبهای تو دندان طمع برفکند.
کمال خجندی.
- دندان عاریه، دندان مصنوعی. دندان ساختگی. مقابل دندان طبیعی. (یادداشت مؤلف).
- دندان عقل، دندان خرد. اضراس العقل. اضراس الحلم. چهار دندان است که پس از بیرون آمدن دندانهای دیگر و استوار شدن آنها روید. ضرس حلم. ناجذ. دندان بلوغ. آخرین دندانها در انتهای لثه. (یادداشت مؤلف).
- دندان فروبردن، با دندان گاز گرفتن. به دندان گاز زدن.
- || کنایه از خشم و قهر داشتن و کینه ورزیدن. (از برهان) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از تجاوز کردن. (یادداشت مؤلف):
به حرامی چو شحنه شد خندان
به حرم دان فروبرددندان.
اوحدی.
- || خام طمعی نمودن در کاری. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- || کاری را بسیار بجد گرفتن و اقامت نمودن در کاری باشد. (از برهان) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه است از چشم طمع دوختن بدان. آرزو و طمع به دست آوردن آن را داشتن. (از یادداشت مؤلف):
درآن مجلس به چیزی هر کسی دندان فروبرده
امید ما بر آن لبهای شکّرخند خواهد بود.
بابافغانی (از آنندراج).
- دندان فروبردن در کار کسی، کنایه از چشم داشت و توقع کردن و در کاری بسیار بجد شدن و اقدام نمودن. دندان بر چیزی داشتن. (از آنندراج):
خشمت به کارخلق چو دندان فروبرد
تا پشت گاو و ماهی آسان فروبرد.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
اگر گویم که دارم بالبت کاری بخایی لب
چرا بایدچنین در کارها دندان فروبردن.
امیرخسرو.
- دندان فروگذاشتن، اقدام نمودن و سخت بجد شدن در کاری. (ناظم الاطباء).
- || چشم داشت و توقع داشتن. (ناظم الاطباء).
- || کینه ورزیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب دندان فروبردن شود.
- دندان کردن، ظلم کردن. (ناظم الاطباء):
بیژن شیر خفته در زندان
کرده گرگین بی هنر دندان.
اوحدی.
- || اعراض کردن. (ناظم الاطباء).
- || مضایقه نمودن. (ناظم الاطباء).
- دندان (دندانهای) کسی را شمردن (شمرده بودن)، از او بیم و هراسی نداشتن. بر او گستاخ بودن و بی شرم و بی اعتنا شدن. (یادداشت مؤلف).
- || رگ خواب کسی را بدست آوردن و راه استفاده و سوء استفاده کردن از او را تشخیص دادن. نقاط ضعف کسی را شناختن وبرای حصول مقاصد آنها را مورد استفاده قرار دادن. کسی را تحت تأثیر و نفوذ قرار دادن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دندان کسی را کرم افتادن (او افتادن)، تباه شدن دندان کسی:
چونکه دندان ترا کرم اوفتاد
نیست دندان برکنش ای اوستاد.
مولوی (از امثال و حکم).
- دندان کسی (حیوانی) را برکندن، برآوردن آن. بیرون آوردن دندان وی:
دل کوس بسته ز تندر غریو
سر خشت برکند دندان دیو.
فردوسی.
- || کنایه از سرکوب کردن و مغلوب ساختن وی:
کدام حادثه دندان نمود با تو به کین
که صولت تو ز بن برنکند دندانش.
ظهیر فاریابی.
- دندان کندن (برکندن) از کسی (چیزی)، از او امید منقطع ساختن. امید بریدن. (از آنندراج): ابوالقاسم بن سیمجور در زمان فخرالدوله گریخت و به ولایت او التجا ساخت و دندان از حدود خراسان برکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 142).
چون کنم ازدل خونین دندان
که به یاقوت لبش هم رنگ است.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- دندان کند شدن کسی را، از برش افتادن آنها براثر کهولت و ساییدگی یا خوردن چیز گس و ترش.
- || قطع شدن طمع و امید وی. (یادداشت مؤلف): دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانشان کند شود و بدانند که فرصتی نتوانند یافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
- دندان کند کردن کسی را، دهان کسی را بستن. با دادن پاره و رشوه اورا از گفتن حق منع کردن:
تُرُشی های چرخ ناشیرین
کند کرده ست تیز دندانم.
روحی ولوالجی (ازامثال و حکم دهخدا).
- دندان کوه، کنایه از لعل و یاقوت. (آنندراج). صاحب آنندراج بیت زیرین را بی نام گوینده شاهد ترکیب فوق قرار داده است اما استوار نیست:
کند شد دندان کوه از زخممان
خنده زد دریا به ریش آسمان.
؟
- دندان گزیدن از خشم یا شکیبایی، دندان بر هم فشردن. (یادداشت مؤلف). شصوص. شصاص. (از منتهی الارب): شص فلان شصاً؛ عض نواجذه صبراً. (اقرب الموارد).
- دندان گشاده، که میان دندانهای وی فاصله باشد. (از یادداشت مؤلف). شتیت. (منتهی الارب) (دهار). افلج. (دستور اللغه).
- دندان گوساله، نوعی از تیر که پیکان آن از استخوان باشد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری):
دلیرانش کز کین دلیر افکنند
به دندان گوساله شیر افکنند.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- دندان گیر، دندانهای پیشین. (ناظم الاطباء).
- دندان گیر،که بچیزی آید. که فایدتی از او متصور بود. رجوع به همین مدخل شود.
- دندان مار، دندانهای نیش مار که کیسه ٔ زهر دربن آن قرار دارد:
نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش.
؟
- دندان ماهی، دندانی که از شیرماهی گیرند و از آن شانه و دسته ٔ کارد و خنجر و جز آن سازند. دندان شیر. (از آنندراج):
لازم افتاده ست نرمی و درشتیها به هم
باشد از دندان ماهی دسته ٔ شمشیر موج.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
- دندان مروارید، کنایه از دندان سفید و خوشگل. (لغت محلی شوشتر).
- دندان مسی مالیده گردیدن، سیاه کردن دندان:
نیست بر پشت لب او خط مشکین کز صفا
عکس دندان مسی مالیده گردید آشکار.
ثابت (از آنندراج).
- دندان مصری، نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء).
- دندان مصنوعی، دندان عاریه. مقابل دندان طبیعی. رجوع به ترکیب دندان عاریه شود.
- دندان ناب، دندان کلبی و نیش که به تازی انیاب گویند. (ناظم الاطباء).
- دندان نوآوردن، به پیری و سالخوردگی رسیدن، و این تعبیر از عقیده ٔ عامیانه گرفته شده است که گویند چون کسی به سنین شیخوخت رسد و سخت پیر و فرتوت گردد دندانی نو یا چیزی شبیه به دندان برآورد. (فرهنگ لغات عامیانه).
- دندان نیش، دندان نیشتر. ناب. (یادداشت مؤلف). آزم.ازوم. اَزَم. اَزِمه. (منتهی الارب).
- دندان نیشتر، دندان ناب و دندان کلبی و انیاب. (ناظم الااطباء). ناب. (دهار). رجوع به ترکیب دندان ناب شود.
- دندانهای کسی به هم خوردن، حالتی که در شدت سردی هوا یا کثرت خشم یا ترس دست دهد. (یادداشت مؤلف). حالتی است که از سرمای شدید بهم رسد، و آن را دکدک دندان هم گویند. (آنندراج):
نمی جست از دل آتش شراره
به هم می خورد دندان ستاره.
میرزا محمداکبر دولت آبادی (از آنندراج).
- سر دندان سفید کردن، کنایه است از خندیدن. (یادداشت مؤلف):
چون به جانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سفید کن باری.
انوری.
- سنگ در دندان آمدن، کنایه از شکست خوردن و مغلوب شدن:
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان بیاید.
خاقانی.
- لب به دندان گزیدن، تأسف نمودن. خشم نمودن. (یادداشت مؤلف). نشانه ٔ تأسف سخت از چیزی است.
رجوع به ترکیب «به دندان دست گزیدن » شود.
- امثال:
به دندان اسب پیشکشی نگاه نمی کنند. (امثال و حکم دهخدا).
دندان درد علاجش کندن است. (لغت محلی شوشتر).
دندانی که درد می کند باید کشید، زن یا دوست یا خادم بد را باید ترک گفت. (از امثال و حکم دهخدا).
مثل دندان گراز. (امثال و حکم دهخدا).
همه را دندان از ترشی کند شود جز قاضی را که از شیرینی. (گلستان).
لب بود که دندان آمد. (یادداشت مؤلف).
یک دندان در دهانش نیست، سخت پیر است. (یادداشت مؤلف).
|| عاج پیل.
- دندان پیل (فیل)، دو عاج که از دو سوی خرطوم مرئی است. (یادداشت مؤلف). عاج. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن): و صلت ملوک قمار دندان پیل است و عود قماری. (حدود العالم).
دگر پنجصد پاره دندان پیل
چه دندان درازیش چون میل میل.
فردوسی.
این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 693).
- دندان نهنگ، کنایه است از دندانی که بغایت سخت و محکم بود:
پیلان ترا رفتن باد است و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشه ٔ کندا.
عنصری.
|| گاز: یک دندان بزن. یک دندان بردار. (یادداشت مؤلف). || دندانه. برجستگیها و بریدگیها، چنانکه در شانه و اره و جز آن. (از یادداشت مؤلف). تضاریس.
- اره ٔ مار دندان، اره ای که دندانه های آن مانند دندان مار کوچک و تیز می باشد. (ناظم الاطباء).
- دندان اره، دندانه های آن. برجستگیها و فرورفتگیهای آن:
طریقهاش چو نرم آبهای سیل از گل
نباتهاش چو دندانهای اره ز خار.
فرخی.
- دندان رمح، کنایه از آهن پاره ٔ سرتیز که بر بالای نیزه بنشانند. (آنندراج):
حدت دندان رمح زهره ٔ جوشن درید
صَدْمه ٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست.
انوری (از آنندراج).
- دندان شانه، دندانه ها و برجستگیهای شانه:
لبم بی آب چون دندان شانه ست
از این دندان کن آئینه سیما.
خاقانی.
- دندان کلید، دندانه ٔ کلید. زبانه. (ناظم الاطباء): مسلاط؛ دندان کلید. (منتهی الارب).
- دندان گاز، نوک گاز، و گاز آلتی است که بدان قسمت سوخته ٔ فتیله ٔ شمع را جدا کنند:
وگر خرده ٔ زر ز دندان گاز
بیفتد به شمعش بجویند باز.
(بوستان).
- دندان موسیقار (دندان زرد موسیقار)، به شکل دندان چیزی در موسیقار نصب کنند و بیشتر رنگ آن زرد باشد. (غیاث) (آنندراج):
به دور بینی قانون نغمه پردازی
نشد سفید چو دندان زرد موسیقار.
طغرا.
|| دهان. (آنندراج). || بوسه. (آنندراج) (از غیاث).
- دندان گرفتن، بوسه گرفتن. (از آنندراج):
ز لعل یار دندانی گرفتم
حیاتی یافتم جانی گرفتم.
خسروی.
چند دندان به جگر غوط دهم بخت کجاست ؟
که بگیرم ز لب لعل تو دندانی چند.
باقر کاشی.
|| سن و زاد و سال در حیوان. (یادداشت مؤلف): گفتند خدای را بخوان کاین گاو چگونه است و کدام گاو است و به چه دندان است، پس گفت خدای، گاوی است نه پیر و نه جوان. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). || کنایه از طمع باشد. (انجمن آرا). طمع و توقع و خواهش. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کنایه از طمع و توقع است. (از برهان). انتظار و میل و چشم داشت و آرزو. (ناظم الاطباء). || به معنی دریغ و مضایقه مجاز است. (آنندراج). || قدرت و مهابت. هیبت و صلابت. (از یادداشت مؤلف).
- بادندان، باقدرت. نیرومند. سخت و زورمند و توانا. (یادداشت مؤلف): چون نام اریارق بشنید و دانست که مردی بادندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270).


تیز

تیز. (ص) معروف است که نقیض کند باشد. (برهان) (از انجمن آرا). مقابل کند. (آنندراج). بران و قاطع و حاد و برنده. (از ناظم الاطباء). بران. برنده. تند. قاطع.سخت برنده. مقابل کند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارسی باستان «تیگرا خئودا» (دارنده ٔ خود نوک تیز) اوستا «بروئیثرو تئه ژا» (با لبه ٔ تیز) پهلوی «تیج » پازند «تیژ» نیز در پهلوی «تیش » به معنی تبر. هندی باستانی «تیج »، «تجتی » (تیز کردن تیز بودن). کردی «تیژ» بلوچی دخیل «تیز» افغانی دخیل «تیز»، «تیزل » سریکلی «ته ایز» وخی «تیز» مازندرانی و گیلکی «تیج » در پارسی تیج (تبر) و تیشه (تبر)... اشکاشمی «تیز» وخی «تاغد» یودغا «تورغه »... طبری «تج » تند. تیز... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
خورشید تیغتیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
تهمتن بخندید کو را بدید
یکی تیغ تیز از میان برکشید.
دقیقی (از یادداشت ایضاً).
غمین گشت و سودابه را خوارکرد
دل خویشتن زو پرآزار کرد
بدل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز.
فردوسی.
سپاه و دل و گنجم افزون تر است
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی.
وز آتش همه دشت پر رستخیز
ز بس گرز و کوپال و شمشیر تیز.
فردوسی.
فلک مساعد و بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار.
فرخی.
دهقان بدر آید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز گلو باز بردشان.
منوچهری.
اگر ز کین تو دندان خصم کند شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز.
ظهیر فاریابی.
چو هندوی بازیگرم گرم خیز
معلق زنان، هندوی تیغتیز.
نظامی.
|| با نوکی سخت باریک که سری تند دارد. که به آسانی در چیزی فروشود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با نوکی تیز و برنده:
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت بردو گریز.
خجسته (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.
خسروی (یادداشت ایضاً).
چرا چون پلنگان به چنگال تیز
نینگیزد از خان او رستخیز.
فردوسی.
چنین گفت کاین تیر بی پر بود
نبد تیز پیکان او گرد بود.
فردوسی.
دگر گفت کین غل و بند گران
همی تیز مسمار آهنگران.
فردوسی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال.
عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
با زر بهم باز نهاده لب هر دو
رویش بسر سوزن تیز آژده هموار.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
سر چنگ چون سفت الماس تیز
چو سوزن همه موی پشت ازستیز.
اسدی.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش به جفت گرفت
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار.
نظامی.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان، آن به که کم گیری ستیز.
سعدی (گلستان).
مژه تیز است و غمزه تیز و تو تیز
ریختی خون عاشقان به ستیز.
کمال خجندی (از آنندراج).
|| نوکدار. (ناظم الاطباء). با نوکی سخت باریک: خراج که ماده ٔ آن سخت گرم بود. رنگ آن سرخ بود و آماس افراشته تر و سر او تیزتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در ترکی به معنی زود و تعجیل و شتاب است. (برهان). شتابان. (ناظم الاطباء). تند. بسرعت. بشتاب.سریع. پرشتاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
... و ایشان را [مردم جیرفت را] رودی است تیز همی رود بانگ کنان. (حدود العالم).
برو تیز و آن شیردل را بگوی
که ایدر ترا آمدن نیست روی.
فردوسی.
چو گودرز برخاست از پیش اوی
پس پهلوان تیز بنهاد روی.
فردوسی.
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش به مهر.
فردوسی.
بماند مرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار.
فرخی.
بهتر از حوت به آب اندر وز رنگ به کوه
تیزتر ز آب به شیب اندر و ز آتش به فراز.
منوچهری.
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیابی نیابی.
خاقانی.
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت.
مولوی.
نامشان را سیل تیز مرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
مولوی.
نیزه ها را همچو خاشاکی ربود
آب تیز سیل پرجوش عنود.
مولوی.
|| درحال. فوری. بیدرنگ:
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
تیز برخیز ازین مهول مسیل.
ناصرخسرو.
|| جلد. (ناظم الاطباء). فرز. چابک. تندپرش. چالاک. تند. بیدرنگ. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
تیز بودیم و کندگونه شدیم
راست بودیم و باشگونه شدیم
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز، نر باید خشنسار.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
خوب اگر سوی مانگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دگر صد سگ تیزنخجیرگیر
به کوه و به هامون رونده چو تیر.
فردوسی.
وزآن پس بیاورد چندان جهیز
کزآن کند شد بارگی های تیز.
فردوسی.
تهمتن یکی شست بر گردنش
بزد تیز و برشد روان از تنش.
فردوسی.
کار کن تیز توئی، کار کن
کار ترا نعمت باقی جزاست.
ناصرخسرو (دیوان ص 58).
از آن غازی بی هنر خون بریز
که در حمله کند است و در لقمه تیز.
امیرخسرو دهلوی.
|| تند. عجول. سبک سر. آشفته.شتابزده:
به خراد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
بدو گفت کاین مرد برنای تیز
همی با تن خویش دارد ستیز.
فردوسی.
سکندر خروشید کای مرد تیز
همی جنگ رای آیدت یا گریز.
فردوسی.
نوازش به هر جا بود دستگیر
چه از تیز برنا چه از مرد پیر.
فردوسی.
|| تندرس. بادآورده.سهل الوصول. (صفت دولت):
دولت تیز، مرغ تیزپرست
عدل شه پایدام او زیبد.
خاقانی.
هر که را غره کرد دولت تیز
غدر آن دولتش هلاک رساند.
خاقانی.
نامشان را سیل تیزمرگ برد
نام او و دولت تیزش نمرد.
مولوی.
|| سخت سوزان. مشتعل. سخت روشن و افروخته. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شعله ور. سوزان:
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
اگر بند خواهی ز من بی گزند
کسی آتش تیز، کی کرد بند.
فردوسی.
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
فردوسی.
نبیره جهاندار گرگین منم
همان آتش تیز بر زین منم.
فردوسی.
تا ببردی از دل و از چشم من آرام و خواب
گه ز دل در آتش تیزم گه از چشم اندر آب.
فرخی.
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلتد در خون جگر.
فرخی.
خشم شاه آتش تیز است و بداندیش چو موم
موم هر جای در آتش بود افتد بگداز.
فرخی.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند اینچنین آخ تنم.
صفار (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سپری کرد توانند ترا ز آتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند.
ناصرخسرو.
چو آب و آتش، نرم است و تیز، نیست شگفت
از آنکه بودش پروردگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
از صحبت پادشه بپرهیز
چون پنبه ٔ نرم ز آتش تیز.
نظامی.
پلنگ از زدن کینه ورتر شود
به باد آتش تیز برتر شود.
سعدی.
|| بسیار گرم. تند. پرحرارت و سخت گرم. شدید. سوزان. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): لیکن مردم صفرایی را درد چشم خشک و تبهای تیز و سودا پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
شد تن من همچوزر پخته به زردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
|| ترش و حریف و سوزان. (ناظم الاطباء). سخت ترش و حریف چون سرکه ٔ تیز. سرکه ٔ تند. خل ثقیف. سخت تند. مزه ٔ گردانیده به تندی. چون روغن مانده و طعامی تیز و زبان گز، چون گردوی کهنه و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): و اندر مقدار ده استار سرکه ٔ تیز بپزند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و تدبیرهای تری فزای باید کرد و شیر زنان اندر بینی چکانیدن و روغن بنفشه بر سر نهادن و از طعامهای تیز و شور پرهیز کردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). آنچه پوست دهان را بگزد ترش است و آنچه بسوزاند تیز؛ یعنی حریف است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، ایضاً). بگیرند مغز پنبه دانه وگوز مغز تیزگشته... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، ایضاً). و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن. (چهارمقاله ٔ نظامی).
باده ٔ گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 210).
|| گرم. بارونق. رایج. روان. پرمشتری. بسیار خریدار. بارواج. روا (صفت بازار). (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): برمهیون شهری است [به هندوستان] چون رباطی و هر روزی اندرو چهار روز بازار تیز باشد. (حدود العالم، یادداشت ایضاً).
گر امروز تیز است بازار من
ببینی پس از مرگ آثار من.
فردوسی.
تیزبازاری همی بینم سخا را نزد او
اینت بازاری که در گیتی چنین بازار نیست.
فرخی.
آن را که تو را گوید تو خدمت او کن
او را بر تو تیزتر است از همه بازار.
فرخی.
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری.
سنائی.
ای تازه به اعلامت، آثار جهانداری
وی تیز به ایامت بازار جهانداری.
خاقانی.
تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او
جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام.
خاقانی.
خیز بلقیسا، که بازاری است تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز.
مولوی.
|| سخت و ناگوار و غم انگیز:
بر سر خاک از فلک تیزگشت
واقعه ای تیز بخواهد گذشت.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 123).
|| شدید و سخت. (ناظم الاطباء). درشت و تند:
خلقانش کرد جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
دقیقی.
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز بدو برزنم تیز دم.
فردوسی.
سلطان محمود پدر من است و من نمی توانم دید که بادی تیزبر وی وزد و مالشهای وی مرا خوش است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). چون نزدیک من آمد... بادی دیدم در سروی که از آن تیزتر نباشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 337).
چو ناگه وزیدی یکی باد تیز
از آن بیشه برخاستی رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بس برگ ریزش گه باد تیز
گرفتی جهان هر زمان رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
درافتاد دارا به آن زخم تیز
برآمد ز گیتی یکی رستخیز.
نظامی (از آنندراج).
|| سرکش. تند. عالی:
همت تیز و بلند تو بدان جای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
خسروانی.
|| صائب. حاد. تند. روشن: چنان دید امیرالمؤمنین به فطرت تیز و فکرت صافی خرد که بگرداند خاطر خود را از جزع بر این مصیبت ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 311). || نیک. بجا. بسزا. سخت. بغایت:
نگهدار دین و تن و توش من
همان تیز بینادل و هوش من.
فردوسی.
تو شاهی ز شاهان من یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی.
فردوسی.
|| خشمناک.بدخو. تندخو. خشمگین:
همه ساله تا بود خونریز بود
سبک رو و بدگوهر و تیز بود.
فردوسی.
چو بشنید بهرام شد زردروی
نگه کرد خراد بر زین بروی
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
فردوسی.
کسی کو بود تیز و برترمنش
بپیچد ز بیغاره و سرزنش
مبادا که گیرد به نزد تو جای
چنین مرد اگر باشدت رهنمای...
فردوسی.
به جدل در حدیث شه مآویز
تیغ تو کند به که خسرو تیز.
سنائی.
به سرهنگ دیوان نظر کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز.
سعدی (بوستان).
- سرتیز، تند. مغرور. متکبر. خودبین:
سعدیا دعوی بی صدق بجائی نرسد
کند رفتار و بگفتار چنین سرتیزیم.
سعدی.
- سرتیزی، تندی. غرور. تکبر: و اگر تو از سر سرتیزی به سر و دندان تیز مغروری، هم دندانی مار را نشائی. (مرزبان نامه چ 3 ص 91).
ز سرتیزی آن آهنین دل که بود
به عیب پریرخ زبان برگشود.
سعدی (بوستان).
|| غضب آلود. تند و خشم آگین (صفت نگاه):
از نگاه تیز هر جا ترک چشمت تیر ریخت
از دل و جان بر سر هم یک جهان نخجیر ریخت.
ظهوری (از آنندراج).
|| قوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): داروهای تیز اندر ابتدا علت (لقوه) سخت زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || سخت شنونده. سخت شنوا (صفت گوش). زودیاب: گوشی تیز؛ که گفتارهای دور و آهسته را به آسانی شنود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
اگرچه باده فرحبخش و باد گلریز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
|| زیرک. باهوش. زکی. سخت هوشیار. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). فعال. سریعالانتقال: و کندر ذهن را تیز گرداند. (الابنیه عن حقایق الادویه). || سخت بینا (صفت چشم). تیزچشم. تیزبصر. و تیزبین و جز اینها، که اشیاء را هرقدر خرد باشد از دور بیند:
گر رفیقان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند.
ناصرخسرو.
|| مشتاق. گراینده. در صفت دل و سر و جز آن، تند و خواهان چون شهوتی تیز، اشتهائی تیز. سخت مایل و خواهنده:
بکار زنان تیز بودی سرش
همی نرم جائی بجستی برش.
فردوسی.
|| فصیح: زبانی تیز؛ لسانی طلق و حلیف. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا):
به عبری، زبان تیز بگشاده ای
به گفتار داد سخن داده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| زودیاب. چون شامه ٔ تیز که از دور کمترین بوئی را حس کند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || در صفت بو؛ بوئی که غشاء بینی را سوزد چنانکه بوی سرکه و آمونیاک و مانند آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا): و نبض صغیر و بول ناری و بوی آن تیز باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). || مقابل پست در زخمه (موسیقی). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بلند. رسا:
چنین گفت هومان به آواز تیز
که نه جای جنگ است و راه گریز.
فردوسی.
زخمه ٔ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی (یادداشت ایضاً).
زَلَّه جزد باشد، بانگی تیز کند در غله ها. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| صدای حزین که از راه پایین برآید. (برهان). صدائی که از راه پایین حیوانات آید، آن را گوز نیز گویند. (غیاث اللغات). صدائی که از اسفل برآید و با لفظ دادن مستعمل است. (از آنندراج). ضرطه و باد صداداری که از راه پایین درآید. (ناظم الاطباء). حبقه. ضرطه. ضُراط. ضِرط. تِلِنگ. حُباق. حَبِق. گوز. باد گنده ٔ با آواز که از فرود سوی حیوان بیرون شود:
ریشت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اینچنین کس به حشر زنده شود
تیز بر ریش مردم نادان.
ناصرخسرو.
ای به یک تیز تو به نیمشب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار.
سوزنی.
زین سور به آیین تو بردند به خروار
زر و درم آن قوم که نرزند بدو تیز.
سوزنی.
در جمع هرزه گویان از گفت بد چه عیب
شرمندگی نیارد در تشتخانه تیز.
امیرخسرو دهلوی.
- تیز مشت افشار، ظاهراً مراد آن باشد که سرانگشت را در بیخ ترانگشت حلقه کنند و دیگر انگشتان را نیز خم نمایند و بر دهن گذاشته آوازی کنند و آن را تیزک نیز گویند. (آنندراج):
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد.
سوزنی (از آنندراج).
|| در اصطلاح بنایان در صفت گچ به معنی گچی که کشته نباشد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).

تعبیر خواب

حیوانات

حیوانات: خوشبختی، ثروت اهلی کردن حیوانات: بهره غذا دادن به حیوانات: احساس رضایت حیوان خشک شده: شما خود را برای هیچ و پوچ نگران کرده اید حیوانات وحشی: مشکلات حیوانات خانگی: آسایش - لوک اویتنهاو

فرهنگ فارسی هوشیار

دندان تیز کردن

طمع کردن و قصد ربودن چیزی

ضرب المثل فارسی

دندان را تیز

طمع زیادی به چیزی داشتن

عربی به فارسی

حیوانات

کلیه جانوران یک سرزمین یایک زمان , حیوانات یک اقلیم , جانور نامه , جانداران , زیا

فرهنگ عمید

دندان

هریک از استخوان‌های ریز که به ترتیب در میان دهان انسان و حیوان در دو فک بالا و پایین قرار گرفته و با آن‌ها غذا جویده می‌شود. تعداد دندان‌ها در انسان در کودکی بیست عدد است که آن‌ها را دندان شیری می‌گویند و از هفت‌سالگی به‌تدریج می‌ریزد و در جای آن‌ها ۳۲ دندان دیگر درمی‌آید که عبارت است از: دندان‌های پیش، دندان‌های نیش، دندان‌های آسیا، دندان‌های عقل،
* دندان آسیا: (زیست‌شناسی) دندان‌های عقب دهان که دارای تاج پهن و ناهموار است. نوع کوچک آن دارای یک ریشه است و بزرگ آن دو یا سه ریشه دارد و تعداد آن‌ها در هر فک ده عدد است. نوع بزرگ آن را دندان کرسی هم می‌گویند، طواحن،
* دندان پیش: (زیست‌شناسی) دندان‌های تیز جلو دهان که دو در بالا و دو در پایین قرار دارند، ثنایا،
* دندان تیز کردن: [مجاز]
طمع کردن،
قصد ربودن چیزی کردن،
* دندان داشتن: [قدیمی، مجاز] کینه و دشمنی داشتن نسبت به کسی،
* دندان زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) دندان فروبردن به چیزی،
* دندان عقل: (زیست‌شناسی) آخرین دندان‌های آسیا که تعداد آن‌ها چهار عدد است دو در بالا و دو در پایین و در انتهای ردیف دندان‌های آسیا می‌روید،
* دندان نمودن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
ترسانیدن مثل دهان باز کردن و دندان نشان دادن جانور درنده در هنگام حمله،
[مجاز] اظهار قدرت کردن،
* دندان نیش: (زیست‌شناسی) چهار دندان نوک تیز که دو در بالا و دو در پایین در کنار دندان‌های پیش جا دارد، انیاب،
* به دندان بودن: (مصدر لازم) [مجاز] مناسب بودن، درخور بودن، باب دندان بودن،

فرهنگ فارسی آزاد

حیوانات زاحفه

حیوانات زاحِفَه، حیوانات خزنده

معادل ابجد

دندان تیز حیوانات

1002

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری